شوهره میاد خونه به زنش می گه: من برای شام دوستمو دعوت کردم خونه مون. زنش می گه: چرا این کار رو کردی؟ ببین خونه چقدر به هم ریخته است، ظرفا کثیفن، هیچی هم برای خوردن تو یخچال نیست. شوهره می گه: می دونم، ولی اشکالی نداره. زنه می گه: اگه می دونی، پس چرا دوستت رو دعوت کردی؟ شوهر می گه: آخه اون زده به سرش بره زن بگیره!
شوهره میاد خونه به زنش می گه: من برای شام دوستمو دعوت کردم خونه مون. زنش می گه: چرا این کار رو کردی؟ ببین خونه چقدر به هم ریخته است، ظرفا کثیفن، هیچی هم برای خوردن تو یخچال نیست. شوهره می گه: می دونم، ولی اشکالی نداره. زنه می گه: اگه می دونی، پس چرا دوستت رو دعوت کردی؟ شوهر می گه: آخه اون زده به سرش بره زن بگیره!
-1دو نفر در طول مهماني كنار هم نشسته بودند و يك كلمه هم با هم حرف نزدند. پس از دو ساعت يكي از آنها به ديگري گفت: پيشنهاد ميكنم حالا در مورد موضوع ديگري سكوت كنيم!
-2به غضنفر گفتند: ۱۷ شهريور چه روزيه؟ کمی فکر کرد و گفت: فکر می کنم ۱۵ خرداد باشه!
-3�غضنفردو تا بلوك سيماني رو گذاشته بوده رو دوشش، داشته ميبرده بالاي ساختمون. صاحبكارش بهش ميگه: تو كه فرقون داري، چرا اينا رو ميگذاري رو كولت؟! غضنفر ميگه: اون دفعه با فرقون بردم، اون چرخش پشتم رو اذيت ميكرد!
لالـه: خـدا منـو می کشـت این روزو نـمی دیدم. (همچـنان به گریـه ی خود ادامــه می دهـد.)
شبنم: بگـو ببـینم چی شـده؟
لالـه: چی می خواســتی بشـه؟ امروز نـتیجه ی امتـحان <آناتومی!!!> رو زدن تــو بُــرد. منــی که از 6 مـاه قبـلش کتابامـو خورده بــودم، مـنی که بـه امیـد 20 سر جلـسه ی امتحــان نشـسته بودم، دیــدم نمــره ام شـده 19!!!!!! ( بر شـدت گریه افزوده می شــود)
شبنم: (او را در آغــوش می کشـد) عزیـزم... گـریه نـکن. می فهـممت. درد بـزرگیــه! (بغـض شبنم نیز می ترکـد) بهتـره دیگـه غصه نخـوری و خودتـو برای امتحـان فـردا آمـاده کنـی. درس سخت و حجیــمیـه. می دونی کـه؟
لالـه: (اشک هایش را آرام آرام پـاک می کنـــد) آره. می دونـم! امـا من اونقــدر سـر ماجـرای امـروز دلم خـون بـود و فقط تونـستم 8 دور بخـونم! می فهـمی شبنم؟فقط 8 دور... (دوبـاره صـدای گریـه اش بلـند می شود) حالا چه جــوری سرمـو جلوی نـازی و دوستـاش بلـند کنـم؟!!
شبنم: عزیزم... دیگــه گریه نکن. من و شهــره هم فقط 7 - 8 دور تـونســتیم بخـونیم! ببـین! از بـس گریه کردی ریـمل چشمــای قشـنگ پاک شـد! گریـه نکن دیـگه. فکـر کردن به ایـن مســائل کـه می دونـم سخــته، فایده ای نـداره و مشــکلـی رو حـل نـمی کنـه.
لالـه: نـمی دونـم. چـرا چنـد روزیـه که مثـل قدیم دلـم به درس نـمیره. مثـلاً امـروز صبــح، ساعـت 5/7 بیـدار شـدم. باورت مـیشه؟!
(در همیــن حال، صـدای جیــغ و شیـون از واحـد مجـاور به گوش می رسـد. اسـترس عظیـمی وجـودِ شبنم و لالـه را در بر می گیــرد! دخـتری به نـام «فرشــته» با اضـطراب وارد اتـاق می شـود.)
شبنم: چی شـده فرشــتـه؟!
فرشــته: (با دلهــره) کمـک کنیـد... نـازی داشت واسـه بیــستمـین بـار کتــابشـو می خـوند که یـه دفعــه از حـال رفت!
(و تمــام ساکنـین آن واحـد، سراسیـمه برای یاری «نــازی» از اتـاق خارج می شـونـد. چـراغ ها خامـوش می شود.)
شـب – خوابــگاه پســران – سکــانـس دوم:
(در اتـاقی دو پـسر به نـام های «مهـدی» و «آرمــان» دراز کشــیده انـد. مهـدی در حال نصـب برنـامه روی لپ تـاپ و آرمـان مشغــول نوشــتـن مطالبی روی چـند برگـه است. در هـمین حـال، واحدی شـان، «میـثــاق» در حـالی که به موبایـلش ور می رود وارد اتــاق می شـود)
مهـدی: آره... منــم یه چنـد دقـیقه پیـش فهمـیدم. حالا چیــه مگـه؟! نگـرانی؟ مگـه تو کلاسـتون دختـر نداریـد؟!
میثــاق: مـن و نـگرانی؟ عمــراً!! (بـه آرمــان اشــاره می کنـد) وای وای نیگــاش کـن! چه خرخـونیــه این آقـا آرمـان! ببیــن از روی جـزوه های زیـر قابلمــه چه نـُـتی بـر می داره!!
آرمـــان: تـو هم یه چیزی میگــیا! ایـن برگـه های تقـلبه کـه 10 دقیـقــه ی پیـش شـروع به نـوشتـنــش کردم. دختــرای کلاس مـا که مثـل دختـرای شما پایـه نیســتن. اگـه کسی بهت نـرسوند، بایــد یه قوت قلــب داشته باشی یا نـه؟ کار از محکـم کاری...
مـهدی: (همچــنان که در لپ تاپــش سیــر می کنـد) آرمــان جـون... اگه واسـت زحمـتی نیست چنـد تا برگـه واسه مـنم بنـویس. دستـت درست!
در همیـن حــال، صـدای فریـاد و هیاهـویی از واحـد مجـاور بلـند می شود. پسـری به نـام «رضـا» با خوشحـالی وسط اتـاق می پـرد)
میـثــاق: چـت شده؟ رو زمــین بنـد نیـستی!
رضــا: پرسپولیس همین الان دومیشم خورد!!!
مهـدی:اصلا حواسم نبود.توپ تانک فشفشه..... .!!!
و تمــام ساکنیـن آن واحـد، برای دیـدن ادامـه ی مسـابقـه به اتاق مجـاور می شتـابنـد. چراغ هـا روشــن می مانند
دخترای امروزی مثل گوسفند هستند:هر وقت بخوای میتونی کمی بهشون آب
بدی و سرشون رو ببری!
دخترای امروزی مثل جغد هستند:هر جا پیداشون میشه با خودشون نحسی
میارن.
دخترای امروزی مثل الاغ هستند:براحتی سواری میدن تا هر وقت که بخوای...
دخترای امروزی مثل سوسک هستند:تنها تو جاهای کثیف میتونی پیداشون
کنی...
دخترای امروزی مثل عنکبوت هستند:هر جا میرن چترشونو باز میکنن!
دخترای امروزیمثل قورباغه هستند:زبانشون از قدشون بلند تره!
دخترای امروزی مثل کلاغ هستند:خیلی زشتند اما به چیزای قشنگ علاقه زیادی
دارند!
دخترای امروزی مثل خروس هستند:اونقدر سر و صدا میکنند که همه توجهشون
جلب بشه...
دخترای امروزی مثل کفتار هستند:هم نفرت انگیز هستند هم موذی هم منفعت
طلب هم ترسو!
ودر آخر...دخترای امروزیمثل کرم تینیا ساژیناتا هستند:هیچوقت و در هیچ
شرایطی نمیتوانید با انها زندگی مسالمت امیز داشته باشید!!!
روزگاری در همین شهر خودمان مردی بود که همه به او می گفتند علی بهانه گیر
علی بهانه گیر یازده تا زن داشت که هر کدام را به یک بهانه ای زده بود ناقص کرده بود؛ طوری که وقتی زن ها می خواستند بروند حمام, پول و پله ای می دادند به حمامی و حمام را قوروق می کردند که پیش این و آن خجالت نکشند
باز هم بگین دختر ترشیده ...
روزگاری در همین شهر خودمان مردی بود که همه به او می گفتند علی بهانه گیر
علی بهانه گیر یازده تا زن داشت که هر کدام را به یک بهانه ای زده بود ناقص کرده بود؛ طوری که وقتی زن ها می خواستند بروند حمام, پول و پله ای می دادند به حمامی و حمام را قوروق می کردند که پیش این و آن خجالت نکشند
از قضا یک روز که زن های علی بهانه گیر می خواستند بروند حمام, دختر ترشیده ای رفت تو حمام قایم شد که ببیند چه سری در این کارست که زن های علی بهانه گیر از دیگران کناره می گیرند و همیشه با هم به حمام می روند
وقتی زن ها رفتند حمام و مشغول شست و شوی خود شدند, دختر ترشیده از جایی که قایم شده بود, آمد بیرون, رفت بین آن ها و دید همه ناقص اند یکی گوشش بریده؛ یکی انگشت ندارد؛ یکی فلان جاش بریده و یکی بهمان جاش ناقص است خلاصه دید تن و بدن هیچ کدامشان بی عیب نیست
دختر گفت : چرا شماها همه تان درب داغان هستید؟
زن ها که دیدند کار از کار گذشته و رازشان برملا شده, گفتند علی بهانه گیر ما را به این روز انداخته
دختر گفت : حالا که او این قدر بی رحم است, لااقل شما یک کاری بکنید که بهانه دستش ندهید
گفتند فایده ندارد هر کاری بکنیم, بالاخره یک بهانه ای می گیرد و می افتد به جان ما
دختر دلش به حال آن ها سوخت گفت : از بی عرضگی خودتان است بیایید من را براش بگیرید تا انتقام شما را از او بگیرم و بلایی به سرش بیارم که از خجالت نتواند سر بلند کند
بعد, نشانی خانه اش را داد به آن ها و از حمام رفت بیرون
زن های علی بهانه گیر وقتی برگشتند خانه, نهار مفصلی درست کردند و سر ظهر سفره انداختند
علی بهانه گیر آمد خانه و بی آنکه سلام علیک کند یا یک کلمه حرف بزند, رفت نشست سر سفره اما همین که مزه غذا را چشید بشقاب را ورداشت انداخت وسط سفره و خودش را عقب کشید و بغ کرد
زن ها که جرئت حرف زدن نداشتند, با ترس و لرز جلوش دست به سینه ایستادند علی بهانه گیر به حرف درآمد و گفت : اگر یک زن خوب داشتم حال و روزم بهتر از این بود و مجبور نبودم همیشه غذاهای بیمزه بخورم
زن اول گفت : مشهدی علی امروز تو حمام دختری دیدم که صورتش مثل قرص قمر می درخشید
زن دوم گفت : چرا از چشم هاش نمی گویی که از چشم آهو قشنگ تر بود
زن سوم گفت : چرا از لپ هاش نمی گویی که مثل سیب سرخ بود
زن چهارم گفت : چه لب و دندانی داشت
خلاصه زن ها آن قدر از دختر تعریف کردند که دل از دست علی بهانه گیر رفت و ندیده یک دل نه صد دل عاشق دختر شد
زن اول علی بهانه گیر وقتی دید آب از لب و لوچه شوهرش راه افتاده و معلوم است که دختر را می خواهد, گفت : مشهدی علی راضی هستی بریم و او را برات بگیریم؟
علی بهانه گیر سری خاراند و گفت : راضی که هستم؛ ولی از خرج و برجش می ترسم
زن دوم گفت : هر چی باشد تو به گردن ما حق داری؛ من خودم لباس هاش را می خرم
زن سوم گفت : من هم طلا و جواهراتش را می دهم
زن چهارم گفت : کفش و چادرش با من
زن پنجم گفت : صندوقچه اش را هم من می دهم
چه دردسرتان بدهم
هر کدام از زن ها قبول کردند چیزی بدهند و بساط عقد و عروسی را راه بندازند
زن اول گفت : حالا که این جور شد, فقط می ماند خرج ملا, که آن را هم یک جوری جور می کنیم
و علی بهانه گیر را شیر کرد و هر دو با هم بلند شدند رفتند خواستگاری
بعد از کمی گفت : و گو, پدر دختر قبول کرد دخترش را بدهد به علی بهانه گیر و همان روز عقد و حنابندان و عروسی سرگرفت
شب عروسی, دختر یک دست و پا و یک طرف صورتش را بزک کرد و رفت به حجله
علی بهانه گیر صبح که از خواب پاشد و دختر را در روشنایی روز دید, با خودش گفت : جل الخالق این دیگر چه جور بزک کردنی است که این کرده؟
می خواست شروع کند به بهانه جویی؛ ولی چون دیرش شده بود تند راه افتاد رفت بازار و سر راهش یک گونی بادنجان خرید و فرستاد خانه
عروس(دختر ترشیده)به زن ها گفت : این تازه اول کار است علی بهانه گیر دنبال بهانه می گردد؛ ما باید هر جور غذایی که با بادنجان درست می شود, درست کنیم و هیچ بهانه ای دست او ندهیم و همین کار را هم کردند
آخر کار, عروسداشت پوست بادنجان ها را جمع می کرد که دید یک بادنجان مانده زیر آن ها بادنجان را ورداشت داد به یکی از زن ها و گفت : این یکی را همین طور پوست نکنده نگه دارید شاید به دردمان بخورد
سر شب علی بهانه گیر آمد خانه و یکراست رفت نشست سر سفره و تا چشمش افتاد به چلو خورش بادنجان, ترش کرد و گفت : شما از کجا می دانستید من چلو خورش بادنجان می خواستم شاید می خواستم آش بادنجان بخورم
یکی از زن ها رفت یک قرابه آش بادنجان آورد گذاشت وسط سفره و گفت : بفرمایید مشهدی علی
علی بهانه گیر که دید این طور است, گفت : شاید من دلم دلمه بادنجان بخواهد چرا قبلاً مشورت نمی کنید و سر خود هر چه دلتان می خواهد می پزید؟
یکی دیگر زود رفت یکی سینی دلمه بادنجان آورد گذاشت تو سفره
علی بهانه گیر گفت : شاید من هوس کشک و بادنجان کرده بودم, نباید از من می پرسیدید؟
یکی از زن ها تند رفت یک دیس کشک و بادنجان آورد گذاشت جلو علی بهانه گیر
علی بهانه گیر که دید دیگر نمی تواند بهانه بگیرد و هر چه می خواهد تند می آورند و می گذارند جلوش, خیلی رفت تو هم و با اوقات تلخی گفت : شاید من دلم می خواست یک بادنجان پوست نکنده را گلی کنم و همان طور خام خام بخورم
عروس رفت بادنجان پوست نکنده را گذاشت تو بشقاب؛ کمی گل هم ریخت کنارش و بشقاب را آورد گذاشت توسفره گفت : بفرمایید میل کنید مشهدی علی نوش جانتان
علی بهانه گیر که دید نمی تواند هیچ بهانه ای بگیرد, سرش را انداخت پایین؛ غذایش را خورد و بی سر و صدا رفت خوابید اما, به قدری ناراحت بود که تا صبح از غصه خوابش نبرد و همه اش توی این فکر بود که فردا چه جوری از زن ها بهانه بگیرد
صبح زود, علی بهانه گیر بلند شد, صبحانه نخورده یکراست رفت بازار گونی بزرگی خرید و به حمالی پول داد و گفت : من می روم توی گونی, تو هم در گونی را محکم ببند و آن را ببر خانه من تحویل زن هایم بده و بگو مشهدی علی گفته در گونی را وا نکنید تا خودم بیایم خانه
بعد, رفت توی گونی حمال در گونی را بست آن را کول کرد و هن و هن کنان برد خانه علی بهانه گیر و به زن ها گفت : مشهدی علی سفارش کرده در گونی را وا نکنید تا خودم بیایم خانه
همین که حمال رفت, عروس فکری ماند این دیگر چه حقه ای است که علی بهانه گیر سوار کرده است و مدتی گونی را زیر نظر گرفت که یک دفعه دید گونی تکان خورد
عروس فهمید علی بهانه گیر رفته تو گونی و این کلک را سوار کرده که بفهمد زن ها پشت سرش چه می گویند و چه کار می کنند و بهانه ای به دست بیارد
عروس هیچ به روی خودش نیاورد زن ها را صدا کرد و گفت : این درست است که مشهدی علی گفته در گونی را وا نکنید تا خودش بیاید خانه؛ اما این درست نیست که ما همین طور عاطل و باطل دست رو دست بگذاریم و بی کار بمانیم
یکی از زن ها گفت : پس چه کار کنیم؟
عروس گفت : اشتباه نکنم این گونی پر از چغندر است خوب است بندازیمش تو حوض تا لااقل گل هاش خیس بخورد و شسته بشود
زن دیگری گفت : آن وقت جواب مشهدی علی را چی بدهیم؟
عروس گفت : مشهدی علی خودش گفته در گونی را وا نکنید؛ از شستن و نشستن آن ها که حرفی نزده تازه از کجا معلوم است که مشهدی علی بهانه نگیرد چرا ما گونی را در حوض نینداخته ایم و نشسته ایم
زن ها دیدند عروس راست می گوید و بی معطلی آمدند جلو؛ چهار گوشه گونی را گرفتند و کشان کشان بردند انداختندش تو حوض و یکی یک چوب ورداشتند و افتادند به جان گونی
کمی بعد یکی از زن ها گفت : دست نگه دارید آب حوض دارد قرمز می شود
عروس گفت : چیزی نیست چغندرها دارند رنگ پس می دهند
و باز افتادند به جان گونی و حالا نزن کی بزن؛ تا اینکه کاشف به عمل آمد که راست راستی از گونی دارد خون می زند بیرون
زن ها دست پاچه شدند زود گونی را از حوض کشیدند بیرون اما, هنوز جرئت نمی کردند درش را وا کنند و همین طور دورش ایستاده بودند و با ترس و لرز نگاهش می کردند عروس هم هیچ به روی خودش نمی آورد که می داند علی بهانه گیر تو گونی است
در این موقع, صدای ضعیفی با آه و ناله به گوش رسید که در گونی را وا کنید
عروس گفت : مشهدی علی گفته در گونی را وا نکنید تا خودم بیایم خانه
صدا آمد زود باشید دارم می میرم
عروس گفت : به ما مربوط نیست؛ می خواهی بمیر, می خواهی نمیر؛ مشهدی علی سفارش کرده تا خودم نیایم خانه هیچ کس در گونی را وا نکند؛ و ما رو حرف شوهرمان حرف نمی آوریم
صدا آمد من خود مشهدی علی هستم؛ زود درم بیارید که دارم می میرم
زن ها که تازه فهمیده بودند مطلب از چه قرار است, خوشحال شدند؛ اما از ترسشان زود در گونی را وکردند و علی بهانه گیر را درآوردند
عروس گفت : الهی من بمیرم و تو را به این روز نبینم مشهدی علی جان؛ چرا رفته بودی تو گونی؟
زن ها وقتی دیدند علی بهانه گیر جواب ندارد بدهد و از زور درد یک بند ناله می کند, رخت هاش را عوض کردند؛ دست و پاش را گرفتند و بردنش تو اتاق و خواباندنش تو رختخواب
چند روز بعد, حال علی بهانه گیر جا آمد و از جا بلند شد برود دنبال کسب و کارش عروس رفت جلوش را گرفت؛ رو شکمش دست کشید و گفت : طگوش شیطان کر, چشم حسود کور, گمانم خبرهایی است
علی بهانه گیر پرسید چه خبرهایی؟
عروس جواب داد غلط نکنم حامله شده ای؟
چشم های علی بهانه گیر از تعجب چهارتا شد گفت : مگر مرد هم حامله می شود؟
عروس گفت : اگر خدا بخواهد بشود, می شود و خواست خدا را نمی شود عوض کرد دوازده تا زن گرفتی و خدا به تو بچه نداد, حالا خواسته این جوری تلافی کند
علی بهانه گیر رو شکم خودش دست کشید و شک برش داشت؛ چون از بس آن چند روزه خورده و خوابیده بود, شکمش یک کم پف کرده بود
عروس گفت : مشهدی علی سر خود راه نیفت برو بیرون که مردم چشمت می زنند بگیر تخت بخواب تا من برم قابله بیارم ببینم قضیه از چه قرار است
عروس, علی بهانه گیر را برگرداند به رختخواب و تند رفت پیش زن ها گفت : به علی بهانه گیر گفته ام حامله شده؛ او هم باور کرده و رفته تخت خوابیده که کسی چشمش نزند
زن ها پقی زدند زیر خنده و گفتند چطور چنین چیزی را باور کرده؟
عروس گفت : خودم خرش کرده ام و او هم باور کرده و خیال ورش داشته می خواهم بلایی به سرش بیارم که نتواند تو مردم سر بلند کند
زن ها گفتند هر بلایی به سرش بیاری حقش است, ذلیل مرده با این بهانه های طاق و جفتش نگذاشته یک روز خدا آب خوش از گلویمان برود پایین
خلاصه چه درد سرتان بدهم
زن ها رفتند دور علی بهانه گیر را گرفتند و عروس رفت با قابله ای ساخت و پاخت کرد, آوردش خانه که علی بهانه گیر را معاینه کند و بگوید چهار ماهه حامله است و چند روزی نباید از جاش جم بخورد و دست به سیاه و سفید بزند
زن ها زود دست به کار شدند؛ گوسفند سر بریدند؛ آب گوش مفصلی بار گذاشتند و برو بیایی به راه انداختند
خیلی زود خبر حاملگی علی بهانه گیر در شهر پیچید و طولی نکشید که همه فامیل و دوستان دور و نزدیکش دسته دسته به طرف خانه او راه افتادند که سر و گوشی آب بدهند و ببینند موضوع از چه قرار است و همین که دیدند قضیه جدی است, رفتند و دور علی بهانه گیر جمع شدند
پیرمردی از علی بهانه گیر پرسید مشهدی علی خدا بد نده؛ چه شده؟
علی بهانه گیر از خجالت سرخ شده و جوابی نداد
عروس به جای او جواب داد سلامت باشید حاج آقا امروز معلوم شد مشهدی علی چهارماهه حامله است حالا گرفته خوابیده که خدای نکرده هول نکند و بچه بندازد
همه با تعجب به همدیگر نگاه کردند یکی پرسید این چه حرف هایی است که می زنید؛ مگر مرد هم حامله می شود؟
عروس گفت : اگر خدا بخواهد بشود, می شود قابله هم معاینه اش کرده و هیچ شک و شبهه ای در کار نیست
یکی گفت : اگر پسر باشد, دیگر نور علی نور می شود
عروس گفت : ان شاءالله
و همه کر و کر زدند زیر خنده
آن روز مردم, از پیر و جوان گرفته تا زن و مرد, دسته دسته آمدند دیدن علی بهانه گیر و هر کس متلکی بارش کرد آخر سر پیرمردی گفت : مشهدی علی قباحت دارد که این طور ولنگ و واز خوابیده ای و دلت خوش است که حامله ای؛ پاشو برو پی کار و کاسبی ات مگر مرد هم حامله می شود
آخرهای شب که خانه خلوت شد, علی بهانه گیر خوب که فکر کرد, فهمید عروس دستش انداخته و پیش این و آن طوری آبروش را ریخته که از خجالتش باید سر بگذارد به بیابان؛ چون می دانست که مردم به این سادگی ها ول کن معامله نیستند و همین که صبح بشود باز پیداشان می شود و زخم زبان ها و متلک ها از نو شروع می شود
این بود که علی بهانه گیر همان شب بی سر و صدا پاشد راه افتاد دو پا داشت دو پای دیگر هم قرض کرد و از خانه و شهر و دیارش فرار کرد و به جایی رفت که هیچ کس او را نشناسد
فردا صبح همین که زن ها پاشدند و دیدند جای علی بهانه گیر خالی است, فهمیدند علی بهانه گیر گذاشته رفته و حالا حالاها هم پیداش نمی شود خیلی خوشحال شدند که از دست بهانه های عجیب و غریب او خلاص شده اند و از آن به بعد خوش و خرم در کنار هم زندگی می کنند
قصه علی بهانه گیر همین جا تمام می شود؛ اما بعضی ها می گویند ده دوازده سال بعد, وقتی علی بهانه گیر از در به دری خسته شده بود, فکر کرد خوب است سری بزند به شهر خودش و ببیند اگر آب ها از آسیاب افتاده و مردم فراموشش کرده اند, بی سر و صدا برگردد دنبال کار و زندگیش را بگیرد؛ اما هنوز نرسیده بود به شهر که دید چند تا بچه تو صحرا سر و صدا راه انداخته اند و دارند بازی می کنند با خودش گفت : خوب است بروم با بچه ها صحبت کنم و از حال و هوای شهر باخبر شوم
علی بهانه گیر با این بهانه به بچه ها نزدیک شد و گفت : دارید چه کار می کنید اینجا؟
یکی از بچه ها پسری را نشان داد و گفت : می خواهیم بازی کنیم, اما این یکی مرتب بهانه می گیرد و نمی گذارد بازیمان راه بیفتد
علی بهانه گیر گف آهای پسر بیا اینجا ببینم چرا این قدر بهانه می گیری و نمی گذاری بقیه بازی کنند؟
پسر جواب داد دست خودم نیست من پسر علی بهانه گیرم
علی بهانه گیر گفت : چرا پرت و پلا می گویی, علی بهانه گیر دیگر چه کسی است؟
پسر جواب داد بابای من است دوازده سال پیش من را زایید و ول کرد از این شهر رفت و برنگشت
علی بهانه گیر که این طور دید دیگر نرفت جلوتر و از همان جا راهش را کج کرد و برگشت و تا زنده بود برنگشت به شهر خودش
رفتیم بالا آرد بود؛
اومدیم پایین ماست بود؛
قصه ما راست بود
چیزی در مورد ماشین فهمیدن ، البته به جز رنگش
2- درك مضمون اصلی یك فیلم هنری
3- 24 ساعت رو بدون فرستادن sms زندگی كردن
4- بلند كردن چیزی
5- پرتاب كردن
6- پارك كردن
7- خواندن نقشه
8- دزدی كردن از بانك
9- آرام و ساكت جایی نشستن
10- بیلیارد بازی كردن
11- پول شام رو حساب كردن
12- مشاجره كردن بدون داد كشیدن
13- مواخذه شدن بدون اینكه گریه كنن
14- رد شدن از جلوی مغازه كفش فروشی
15- نظر ندادن در مورد لباس یك غریبه
16- كمتر از بیست دقیقه داخل یك دستشویی بودن
17- دنده ماشین را با انگشت عوض كردن
18- راه انداختن درست یك ویدئو
19- تماشای یك فیلم جنگی
20- انتخاب سریع یك فیلم
21- ایستاده جیش كردن
22- ندیدن فیلم هندی
23- غیبت نكردن
24- فحش ناموسی دادن
25- نرقصیدن موقع شنیدن یك آهنگ شاد
26- آرایش نكردن
27- لاك نزدن
28- صحبت نكردن وقتی كه باید ساكت باشن
29- سیگار برگ و یا چپق كشیدن
30- درك كردن شوهر وقتی اعصابش خورده
31- گریه كردن بدون آبریزش بینی
*32- غذا پختن بدون تماشای تلویزیون
33- تماشای اخبار و خوندن روزنامه
34- نق نزدن
35- لگد زدن
36- از سن بیست و پنج سالگی رد شدن
37- اخ تف كردن
39- خواستگاری رفتن
40- موارد بالا رو قبول كردن …
یکی به یکی دیگه میگه: چرا کولر نمی خری؟
دومی: بدرد نمیخوره اونایی هم که دارن گذاشتن رو پشت بام
-------------------------
از انقلاب ترافیکش ماندو از آزادی میدانش.از استقلال هتل و از جمهوری خیابانش.سالهای سال همه چیز تغییر کرد جز ساندیسهایی که رویش مینویسند "از اینجا باز کنید"ولی مردم را از آنجا باز میکنند!!!!
-----------------------------
فقر یعنی در خیابان آشغال بریزیم و از تمیزی خیابونای اروپا تعریف کنیم!
---------------------------------
خدایا کیفیت رو فدای کمیت نکن. کمتر خلق کن ولی آدم خلق کن!
------------------------------
لباسها در آب کوتاه میشوند و برنج ها دراز. در درازای زندگی لباس باش و در پهنای آن، برنج. واگر عمق این پند را نفهمیدی, بدان که تنها نیستی
پسر به دختر: میدونی برای هدیه تولدت چی خریدم؟
دختر: نه.
پسر: اون پژو 206 قرمز رنگ که کنار خیابون پارک شده رو میبینی ؟؟؟
...دختر: آررررره...
پسر: یه ماتیک درست به همون رنگ !!!
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
بین 10 میلیون اسپرم اول شدی
قزوینه میاد تهران بواسیر عمل کنه ازش میپرسند چرا قزوین عمل
نکردی ؟ میگه اونجا عمل زیبائی حساب میشه بیمه قبول نمی کنه!
یه یارو میره با پژو 206 مسافرکشی میکرده.
4 نفر رو سوار میکنه بعدش خیلی تند میره .
اولی میگه آقا خیلی داری تند میری .
راننده میگه تا حالا 206 داشتی ؟
طرف میگه نه .
میگه : پس خفه شو .
همین طور سرعت رو میبره بال
ا و تا نفر سوم همین جواب رو میده .
چهارمین نفر میگه آقا خیلی تند میری .
میگه تا حالا 206 داشتی . میگه :
آره . راننده میگه :
پس تورو خدا بگو ترمزش کدومه
یه زن لخت سوار تاکسى اصفهانیه میشه، اصفهانیه همش نگاش میکرد،
پسره تو خواستگاری از یه دختره می پرسه اسم شما چیه؟ دختره می گه اسم من توی تمام باغچه ها هست. پسره می گه: آهان فهمیدم ، اسمتون شلنگه
غضنفرمیره تو خیابون می بینه نوشته: سیو همان
سیب است...
میگه: دروغ میگن پدر سگا ! خودم خوردم صابون
بود!!!
ترکه میپرسن شما تهرانی هستین؟ میگه: نه
چشماتون قشنگ میبینه
ترکه پسرش رو میفرسته ژیمناستیک، بعد از یه مدتی میبینه پسرش روز به روز جای اینکه پیشرفت کنه هی داره پسرفت میکنه. یک روز میره سر جلسه تمرینشون ببینه چه خبره، میبینه از بچش به عنوان خرک استفاده میکردن
حرف از سرعت بود .... بین یه آبادانی و آمریکایی و فرانسوی!فرانسوی میگه ما برج ایفل رو دو هفته ای ساختیم. آمریکایی میگه ما پل سانفرانسیسکو رو یک هفته ای ساختیم .بعد سه تاییشون داشتن تو آبادان رد میشدن میرسن پالایشگاه نفت و آمریکاییه و فرانسوی میگن شما اینجارو چند وقت طول کشید که ساختین ؟ ... آبادانیه میگه : اٍ اٍ اٍ ...... من ۲ روز پیش از اینجا رد شدم این اینجا نبود!
ترکه با چند تا رشتیه نشسته بودن داشتن جوک می گفتن، رشتیا برای ترکا جک میگن، نوبت ترکه که میشه، تا میاد بگه: یه روز رشتیه... همه بهش میگن بشین بابا نمیخواد بگی! دوباره یه دور میزنه میرسه به ترکه، باز تا میاد بگه: یه روز یه رشتیه... میپرن وسط حرفش، نمیذارن بگه. بار بعد که نوبت میرسه به ترکه، میگه: یه روز یه ترکه داشته میرفته با سر میخوره زمین! همه رشتیا میخندن، بعد ترکه میگه: ولی وقتی بلندش میکنن میبینن رشتی بوده!!
اگه زیاد بگیم دوستت دارم، میگن باز چه نقشه ای تو سرته
اگه نگیم دوستت دارم، میگن پای کَسِ دیگه ای وسطه
اگه زیاد بهشون زنگ بزنیم، میگن به من اعتماد نداری
اگه زنگ نزنیم، میگن انگار سرت خیلی شلوغه
اگه تو خونه زیاد بخندیم، میگن دیونه شدی
اگه کم بخندیم، میگن بخت النحس
اگه شام بخواهیم، میگن فقط فکر شکمشه
اگه شام نخواهیم، میگن ذلیل مرده شام با کی کوفت کردی!
شما بگین ما چیکار کنیم؟
نوشته شده در پنج شنبه 22 دی 1390برچسب:,
ساعت
19:33 توسط djpouya| |
ل.ر.ه بچشو میزاره مدرسه تو لندن تا انگلیسی یاد بگیره
بعد از یک سال میره بهش سر بزنه تمام همکلاسیاش داد میزنن : شمس الله بوات اومده
تو تهران حکومت نظامی بوده، فرمانده به سرباز میگه که تو اینجا کشیک بده، از هفت شب به بعد هرکسی رو خیابون دیدی در جا بزنش. حرفش که تموم میشه، تا میاد بره سوار ماشینش شه، میبینه صدای گلوله اومد. برمیگرده میبینه سربازهه زده یک بدبختی رو کشته! داد میزنه: احمق! الان که تازه ساعت پنج بعد از ظهره! سربازه میگه: قربان این یک آدرسی پرسید که عمراٌ تا ساعت نه شب هم پیداش نمیکرد!
شرایط مهارتی جدید در استخدام خلبان:
۱ـ مهارت کامل در فرود بی چرخ…تک چرخ…و یا با چرخ پنچر..
۲ـ مهارت کامل در فرود با یک بال..یک و نیم بال…بدون بال..
۳ـ مهارت کامل در فرود با موتور نیمه روشن..نیمه خاموش…تمام خاموش…
۴ـ داشتن مهارت کافی در تعویض ویا رفع گیر چرخ بهنگام فرود..
۵ـ تعمیر قطعات موتور خاموش بهنگام فرود طی زمان ۵ ثانیه…زمانهای کوتاهتر در اولویت میباشند..
روزی سوسن (همسر شیخ) به اتاق اعتکاف شیخ وارد شدند و شیخ را خونین و مالین در حال ناله دیدند. شیخ در همان حال با زاری فرمودند: صد دفعه گفتم شبهای معراج این پنکه سقفی لعنتی رو روشن نکنین
برای ل.ر.ه مهمون میرسه براش یه مرغ سر میبره. مهمونش میگه راضی به زحمت نبودیم . ل.ر.ه میگه : زحمتی نیست سه تاشون رو سگ خورد یکیشونم تو بخور
طی مسابقه دو استقامت در لرستان به دلیل منحرف شدن دوندگان از مسیر مسابقه،مسئولان پس از شش ماه تلاش توانستند دوندگان را حوالی یونان به ضرب گلوله متوقف و پیکر پاک آنان را به میهن اسلامی بازگرداندند
لر با خارجی سر توالت فرنگی دعواش میشه. میان میگن چی شده؟! میگه: بابا من 1 هفته س از این چشمه دارم آب میخوریم این بیشعور اومده ریده توش!!!!!!
گفت از حادثه ای لبریزم ، من پر از فریادم ، در درونم غوغاست
گفتم این حال تو را میفهمم ، دستشویی آنجاست !!!
ΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩ
زن در حالی که در آینه نگاه میکنه به شوهرش میگه:
من جدیدا خیلی وحشتناک، چاق و زشت به نظر میرسم..
لطفا یه چیز خوب به من بگو
شوهر: بیناییت فوق العادست عزیزم!!!
ΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩ
وصیت غضنفر :
من از شب اول قبر میترسم منو شب دوم خاک کنید !
ΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩ
تحقیقات دانشمندان نشون داده
جمله ” تا۵ دقیقه دیگه آماده ام.” خانوما
و جمله ” تا ۵ دقیقه خونه ام.” آقایون
یه معنی رو میده!!!
ΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩ
برای کاهش وزن ابتدا سر خود را به چپ و سپس به راست بچرخانید
این حرکت را چند بار در موقع تعارف شیرینی، شکلات، تنقلات
و غذاهای چرب و چیلی انجام دهید !
حتما لاغر میشوید .
ΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩ
برای یک زن زیاد مهم نیست شوهرش کجاست
همینکه بدونه به شوهرش خوش نمیگذره براش کافیه!
ΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩ
یه قانونی هست که میگه :
یه مریضی میگیری که از هر یک میلیون نفر یه نفر اونو میگیره !
اما تو قرعه کشی بانک بین دونفر هم که باشه تو برنده نمیشی !
ΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩ
غضنفر ﺍﺯ ﺟﻮﺏ ﻣﯽ ﭘﺮﻩ ﺍﺯﺵ ﻓﯿﻠﻢ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻥ
ﺩﻭﺭ ﺁﻫﺴﺘﻪ ﻣﯿﺰﺍﺭﻥ ﻣﯿﻔﺘﻪ ﺗﻮ ﺟﻮﺏ
ﺩﻭﺭ ﺗﻨﺪ ﻣﯽﺯﺍﺭﻥ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﻩ ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﺭ
ΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩ
از غضنفر میپرسن
جمله “مادر شوهرم را بوسیدم”
ماضی نقلی است یا استمراری؟
میگه هیچ کدام ! ماضی اجباری !
ΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩ
’̿’̿ ̵͇̿̿̿з=(•̪●)=ε/̵͇̿̿/’̿’̿ ̿
………..▌……..
………./ ……..
هیچکی از جاش تکون نخوره
بوس بده بیاد
ΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩ
سلامتی مادرهای قدیم که وقتی لنگه دمپایی رو پرت میکردن طرفمون صاف میامد میخورد تو سرمون!!!
ΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩΩ
وقتی تو پشت فرمون باشی بابات کنار دستت امکان داره یه سری قوانین جدید هم به
تبادل لینک هوشمند برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان فقط بخندید و آدرس joktopachat.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.